مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاههای حساس به دادم میرسد.
بهزحمت رشتههای امیدم را به لطف و رحمت بیحدش دانهدانه گره میزنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانهدانه از هم بازشان میکند و من میمانم و دریایی از افکار منفی و داستانبافیهای بیته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم موبهمو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شدهاند؛ انگارنهانگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظارهگر حرکات و رفتار و منش من است.
چشم باز میکنم؛ وحشت وجودم را میگیرد؛ فرار میکنم؛ چقدر خوب که آغوش بیانتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدیست.
چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم. پر از فکرای منفی هجومآورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم میآوردن، میریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بیپناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امنبودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست.
+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانهمان به خیر و خوبی انجام شد. دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم میگفتیم میخوای اصلاً کنسلش کنیم!
+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیهی سورهی عصر و نصر برای فندق تا پشتسرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیهاش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت میگرفتم که اشکام نریزه نه او.
+ برای سلامتی همهی بچههایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون. دعا کنیم
+ الحمدلله علی کل نعمه